سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگ شخصی ادیب صادقی
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من

- بخشش را "بخش کن"... محبت را "پخش کن" ...



- غضب "پریشانی" است... نهایتش "پشیمانی" است ...



- "به طرف" گوش بده... "بی طرف" نظر بده ...



- شکیبایی... بر هر "دعوایی"، "دواست"...



- هر چه "بضاعتمان" کمتراست ... "قضاوتمان" بیشتر است...



- وقتی "عصبانی" هستم ... "لب به لبخند" نمی زنم!



- با "خویشتنداری" ... "خویشاوند داری" ...



- "بخشش" ... پاک کن "رنجش" ...



- به "خشم" ... "چشم" نگو ...



- در اینکه با هم "تفاوت داریم"...  با هم "تفاهم داریم"!؟



- موقع عصبانیت... "داد نزن" خود را  "باد بزن"!



- سوء تفاهم، "تیر خطایی" است... که از "گمان" رها می شود!



- انسان "خوشرو" ... گل "خوشبو" ست.



- "آتشنشان" باش ... "آتشفشان" نباش ...



- از دورویی "دوری" کنیم... جای "دوری" نمی رود!



- وقتی "دور هم" جمع نشدیم ... "دور از هم" منها شدیم!



- از "تنفر" ... "متنفرم" ...



- "می توانست" اینطور نباشد... "می توانم"  اینطور نباشم ...




موضوع مطلب :

          
جمعه 92 فروردین 16 :: 6:23 عصر




                      

              تقصیر ما نیست که بر روی حرف هایمان نمی مانیم

                                ما بر زمینی زندگی میکنیم

                                                که ......

                               هر روز خودش را دور میزند




موضوع مطلب :

          
چهارشنبه 91 اسفند 23 :: 3:11 عصر
            

لوئیز رفدفن، زنی بود با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی غم آلود وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.


به نرمی گفت: شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت:  آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را پرداخت می کنم.
جان گفت نسیه نمیدهم. 
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و به گفت و گوی بین آنها گوش می کرد، به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه میخواهد، من پرداخت می کنم.
خواربار فروش گفت : لازم نیست خودم میدهم، لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست.
صاحب مغازه گفت: لیستت را بگذار روی ترازو و به اندازه وزنش هر چه میخواهی ببر!
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت!
خواربار فروش باورش نمی شد. لوئیز از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد و کفه ی ترازو برابر نشد! آنقدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت، خواروبار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است!
کاغذ لیست خرید نبود! دعای زن بود که نوشته بود:

ای خدای عزیزم! تو از نیاز من با خبری، آن را برآورده کن.


 




موضوع مطلب :

          
چهارشنبه 91 اسفند 16 :: 10:52 عصر


معروف است که رضا شاه هراز گاهی با لباس مبدّل و سرزده به پادگان های نظامی میرفت تا از نزدیک اوضاع را بررسی کند؛در یکی از این شبها که سوار بر جیپ به طرف پادگانی میرفت، در بین راه سربازی را که یواشکی جیم شده بود و بعد از عرق خوری های فراوان، مست و پاتیل، به پادگان بر میگشت را سوار کرد؛

رضا شاه با لحنی شوخ و برای آنکه از او حرف بکشد، به سرباز گفت: ناکس! معلومه کمی دمی به خُمره زدی؟

سرباز با افتخار گفت: برو بالا... یعنی بیشتر

رضا شاه: یه لیوان زدی؟

سرباز: برو بالا

رضا شاه: یه چتول زدی؟

سرباز: برو بالا

رضا شاه: یه بطر زدی؟

سرباز: بزن قدّش

بعد رضا شاه میگه: حالا میدونی من کیم؟

سرباز کمی جا میخورد و میپرسد که: نکند که گروهبانی؟

رضا شاه: برو بالا

سرباز: افسری؟

رضا شاه: برو بالا

سرباز: تیمسار؟

رضا شاه: برو بالا

سرباز: سردار سپه؟

رضا شاه: بزن قدّش

همینکه رضا شاه به او دست میدهد، لرزش دستان سرباز را احساس میکند. از او میپرسد:
چیه؟ ترسیدی؟

سرباز: برو بالا

رضا شاه: لرزیدی؟

سرباز: برو بالا

رضا شاه: ریدی؟

سرباز: بزن قدّش

پوزخندپوزخندپوزخندپوزخند




موضوع مطلب :

          
چهارشنبه 91 اسفند 16 :: 10:41 عصر
موقع دیدن این چک ما چند نفر دور هم بودیم که حداقل تحصیلاتمون فوق دیپلم بود ولی با شور و مشورت تونستیم مبلق چک رو متوجه بشیم

نوش جون صاحابش ما که تازه تونستیم رقمش رو بخونیم




موضوع مطلب :

          
چهارشنبه 91 اسفند 16 :: 10:40 عصر
<   1   2   3   4   5   >